معرفی نشریات

زندگی‌نامه داستانی شهید باغانی برای نوجوانان منتشر شد

کتاب «ناصرالدین» زندگی‌نامه شهید ناصرالدین باغانی، به قلم محمد تقی عزیزیان زمانه توسط انتشارات ۲۷ بعثت منتشر شد.

به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «ناصرالدین» روایتی مستند از زندگی و مسیر رشد شهید ناصرالدین باغانی است؛ جوانی که از نخستین سال‌های کودکی در فضای معنوی و مبارزاتی شهر قم پرورش یافت و در مسیر انقلاب، جهاد و علم، گام به گام پیش رفت. کتاب «ناصرالدین» حاصل پژوهشی است که نویسنده برای نگارش آن با خانواده، استادان، هم‌رزمان و دوستان دوران تحصیل و جنگ شهید گفتگو کرده و از اسناد صوتی، تصویری و مکتوب بهره برده است. نویسنده با نثری روان و پر از جزئیات عاطفی، مسیر رشد ناصرالدین را از نوجوانی تا حضور او در میدان نبرد ترسیم کرده است.

شهید ناصرالدین باغانی در هشتم شهریور ۱۳۴۶ در خانواده‌ای روحانی در قم به دنیا آمد و در فضایی آمیخته با دانش دینی و روح انقلابی رشد کرد. دوران کودکی و نوجوانی‌اش هم‌زمان با تحولات پرتب‌وتاب انقلاب اسلامی بود و مهاجرت‌های پیاپی خانواده‌اش از قم به سبزوار و سپس تهران، او را در معرض تجربه‌های گوناگون اجتماعی قرار داد. ناصرالدین در مدارس شهاب، امیرکبیر، دین و دانش، و دکتر فاطمی درس خواند و از همان سال‌ها با جلسات فرهنگی و مذهبی و نیز فضای فکری انقلاب آشنا شد. در تهران، تحصیلات دبیرستان را در مدرسه شهید مصطفی خمینی ادامه داد و با حضور پررنگ در فعالیت‌های قرآنی، کلاس‌های حزب جمهوری اسلامی و کارهای فرهنگی، روحیۀ متعهد و مسئول خود را شکل داد. در همان سال‌ها، شوقش به خدمت الهی او را به جبهه کشاند. ابتدا در پادگان امام حسین(ع) آموزش دید و داوطلبانه به کردستان و سپس خوزستان رفت. پس از شرکت در آموزش‌های رزمی و تبلیغاتی، به گردان حبیب‌بن‌مظاهر از لشکر محمد رسول‌الله(ص) پیوست و در عملیات‌های بدر، کربلای ۱، ۴ و ۵ درخشید. سرانجام در واپسین روزهای نبرد کربلای ۵ در یازدهم اسفند ۱۳۶۵، در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به صورت و سینه شهید شد

برش از متن کتاب:

ناصرالدین به زحمت و کشان‌کشان خودش را به لب کانال ماهی رساند. اطراف را می‌پایید که شاید طنابی، چیزی پیدا کند و یک سر آن را به‌سمت حبیب پرتاب کند و با سر دیگرش او را از لجن بیرون بکشد؛ اما تا چشم کار می‌کرد، هیچ چیزی نبود که بشود حبیب را از مهلکه مرداب درآورد. حبیب هرچه بیشتر دست‌وپا می‌زد، گل‌ولای اطرافش شل‌تر می‌شد و او را پایین‌تر می‌برد. ناصرالدین دور و نزدیک ایستاده بود و از اینکه کاری از دستش نمی‌آمد، حرص می‌خورد و پرپر می‌زد. می‌خواست هر طور که شده، حبیب را نجات بدهد. چفیه‌اش را از دور گردنش برداشت و به‌سمت او انداخت؛ اما کوتاه بود و نرسید. فانسقه‌اش را از کمر باز کرد و سر چفیه را به آن بست و این‌بار با قدرت بیشتری آن را به‌طرفش انداخت. حبیب داشت از سرما به خود می‌پیچید. ناصرالدین با دست و پای زخمی می‌خواست به هر جان‌کندنی که شده، او را از مرداب بیرون بکشد. جعفر مداح؛ اما عین خیالش نبود و بدون این که به کمک آن‌ها برود؛ مثل عکاس‌های حرفه‌ای هربار با حالتی خاص از آن‌ها عکس می‌گرفت. ناصرالدین نفس‌نفس زنان آخرین زور خود را زد و هیکل سنگین حبیب را عین مجسمه‌ای بی‌جان از دل لجن بیرون آورد و خودش هم روی زمین افتاد. یک نقطۀ بدون لجن در سروصورت حبیب پیدا نمی‌شد؛ تنها وقتی پلک می‌زد، برای لحظه‌ای لجن‌ها از روی چشم‌های خسته‌اش کنار می‌رفت تا بتواند منظره روبه‌رو را ببیند. ناصرالدین هنوز از کار نجات حبیب فارغ نشده، متوجه شد آتش به بنزین بار وانت رسیده و ماشین را منفجر کرده و تکه‌های ماشین بر روی مجروح‌ها می‌ریزد و ناله‌شان به آسمان می‌رود. چشمش را به سمتشان طی کرد و دید که بعضی از آن‌ها توان حرکت ندارند و در آتش دست‌وپا می‌زنند. حبیب و ناصرالدین در کنار هم ایستاده بودند و به راهی برای نجات مجروح‌ها فکر می‌کردند. جعفر هم داشت از آن‌ها عکس می‌گرفت. بوی گوشت سوخته به مشام حبیب و ناصرالدین و جعفر می‌رسید.

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا